✨l won't let you go🌙 🌹couple: HunHan🌹 💕 Genre: Romance' historical💕 {part 1}
-سرورم لطفا ندویید. آسیب میبینید!
بدون توجه به حرف ندیمهاش، با ذوق به سمت پلهها رفت و پایین دوید.
-بهت گفته بودم توی پلهها ندو شاهزاده!
با بزرگترین لبخندی که مادرش ازش سراغ داشت، روبروی زن ایستاد. بزاق دهنش رو به آرومی قورت داد و تعظیم کرد.
-به خونه خوش اومدید سرورم!
صاف ایستاد و بدون توجه به نگاه مهربون مادرش، با نگاه منتظرش، بین خدمههایی که همگی پشت ملکه ایستاده بودن، دنبالش گشت اما پیداش نکرد. نگرانی کمکم داشت روی قلبش سایه میانداخت.
-امشب توی قصر مهمون داریم شاهزاده.
مادرش قدمی به سمتش برداشت و ادامه داد:
-یادت که نرفته؟ فردا جشن ازدواجته شاهزاده.
با یادآوری اتفاقی که به زودی میافتاد، لبش رو گزید. براقش تلخ شده بود و بینیش به خارش افتاده بود. گلوش هم میسوخت و بهش میفهموند که توی مراحل آخر شکستن بغضش قرار گرفته...
-بله مادر...
-ملکه! گفته بودم درست صدام کن لوهان...
سرش رو پایین انداخت و اجازه داد تارهای مشکی رنگ موهای بلندش روی صورتش بیفتن. نباید مادرش این لحظه بهش خبر دیدار فردا رو میداد. به اندازهی کافی به خاطر ندیدن دلیل زندگیش بعد از یک ماه دوری، کلافه و ناراحت بود و این خبر فقط همه چیز رو بدتر کرده بود.
-بله سرورم.
کوتاه گفت و منتظر موند تا زن از کنارش رد بشه. میتونست سايهی ندیمههای خودش رو روی زمین ببینه و این بیشتر از قبل کلافهاش میکرد. نیاز به تنهایی داشت اما کسی بهش اجازه نمیداد تنها بمونه.
نفس عمیقی کشید و سرش رو بلند کرد. بدون انداختن حتی نیم نگاهی به آدمهای اطرافش، قدمهای سبک و آرومش رو به سمت حیاط برداشت.
تابستون هانیانگ همیشه قشنگ بود و موردعلاقهی لوهان، اما حالا نبودن دلیل زیبایی همیشگی پایتخت، زیادی توی ذوقش میزد. دیگه حتی گیلاسهای سرخ روی درخت هم به چشمش نمیاومدن.
زیر درخت ایستاد و به گیلاسها خیره شد و زیر لب زمزمه کرد:
-وقتی زیر شکوفهها ایستاده بودیم، قول دادی وقتی تمامشون تبدیل به میوه بشن، برمیگردی.
نفس عمیقی کشید.
-
بدون توجه به حرف ندیمهاش، با ذوق به سمت پلهها رفت و پایین دوید.
-بهت گفته بودم توی پلهها ندو شاهزاده!
با بزرگترین لبخندی که مادرش ازش سراغ داشت، روبروی زن ایستاد. بزاق دهنش رو به آرومی قورت داد و تعظیم کرد.
-به خونه خوش اومدید سرورم!
صاف ایستاد و بدون توجه به نگاه مهربون مادرش، با نگاه منتظرش، بین خدمههایی که همگی پشت ملکه ایستاده بودن، دنبالش گشت اما پیداش نکرد. نگرانی کمکم داشت روی قلبش سایه میانداخت.
-امشب توی قصر مهمون داریم شاهزاده.
مادرش قدمی به سمتش برداشت و ادامه داد:
-یادت که نرفته؟ فردا جشن ازدواجته شاهزاده.
با یادآوری اتفاقی که به زودی میافتاد، لبش رو گزید. براقش تلخ شده بود و بینیش به خارش افتاده بود. گلوش هم میسوخت و بهش میفهموند که توی مراحل آخر شکستن بغضش قرار گرفته...
-بله مادر...
-ملکه! گفته بودم درست صدام کن لوهان...
سرش رو پایین انداخت و اجازه داد تارهای مشکی رنگ موهای بلندش روی صورتش بیفتن. نباید مادرش این لحظه بهش خبر دیدار فردا رو میداد. به اندازهی کافی به خاطر ندیدن دلیل زندگیش بعد از یک ماه دوری، کلافه و ناراحت بود و این خبر فقط همه چیز رو بدتر کرده بود.
-بله سرورم.
کوتاه گفت و منتظر موند تا زن از کنارش رد بشه. میتونست سايهی ندیمههای خودش رو روی زمین ببینه و این بیشتر از قبل کلافهاش میکرد. نیاز به تنهایی داشت اما کسی بهش اجازه نمیداد تنها بمونه.
نفس عمیقی کشید و سرش رو بلند کرد. بدون انداختن حتی نیم نگاهی به آدمهای اطرافش، قدمهای سبک و آرومش رو به سمت حیاط برداشت.
تابستون هانیانگ همیشه قشنگ بود و موردعلاقهی لوهان، اما حالا نبودن دلیل زیبایی همیشگی پایتخت، زیادی توی ذوقش میزد. دیگه حتی گیلاسهای سرخ روی درخت هم به چشمش نمیاومدن.
زیر درخت ایستاد و به گیلاسها خیره شد و زیر لب زمزمه کرد:
-وقتی زیر شکوفهها ایستاده بودیم، قول دادی وقتی تمامشون تبدیل به میوه بشن، برمیگردی.
نفس عمیقی کشید.
-
۲.۴k
۲۱ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.